چند خاطره خنده دار از پشت صحنه های خواستگاری

خاطرات خواستگاری از لیزا

خاطرات چهل و یکم :

شوهرم اینا که اومدن خواستگاریم من هرچی منتظر شدم دوماد دسته گل وبده دستم نداد برد گذاشت رو میز منم افه خانم باجی در اورده بودم چادر سر کرده بودم چادرمم حریر بود و لیز رفتم گلو برداشتم اومدم گلدونم بردارم گل و بذارم توش تا گلدونو برداشتم گله از دستم افتادم خواستم گلو بگیرم چادر لیز خورد افتاد رو پام 


حالا 
من  

دوماد  

مامانش اینا 

 روزه خواستگاری انقد که مامانش و خواهرش استرس داشتم پسرشون اصلا تا رسید کوسنه مبلو برداشت بغل کرد نشست هی مامنش بهش اشاره کرد انم انگار نه انگار 

خاطرات چهل و دوم :

یه بارمممممممممممممم 

تو عید برای خواهر بزرگم خواستگار اومد بعد اون شب عموم اینا خونه مون بودن 
تی وی یه برنامه نشون میداد که بچه هایی که تو شب عید به دنیا اومدن کلا همش داشت نی نی هارو نشون میداد 

بعد که خواستگارا اومدن اتفاقاااا با خودشون 3 تا بچه اورده بودن :| یعنی خواهر برادر دوماد بودن  

بعد که داشتن میرفتن یهویی عموم که تو جریانات تی وی محو شده بوددددددد برگشت گفت به سلامت قدم نو رسیده هم مبارک باشه!!! 

خواستگار ها هم فک کردن عموم مسخرشون کرده  فک کردن تیکه انداخته بهشون خخخخخخ 

برگشتن گفتن عاغا چرا مسخره میکنی خو ما جوون بودیمو این حرفا 

خلاصه دعوا شد خخخخخخخخخ هر چی عموم گفت اشتباه شده باورشون نشد 
عروسی به هم خورد  

 

خاطرات چهل و سوم:

من و شوشو خارج از کشور با هم اشنا شدیم. اون برگشت ایران و با مامانش اینا رفت خواستگاری و من 3 ماه بعد برگشتم. وقتی رسیدم فرودگاه دیدم با چمدون اومده! لباساشو اورده بود خونه ی ما بمونه! بیجاره بابامم هیچی نگفت! شبش که مامانش اینا اومدن رسما خواستگاری با حضور خودم داماد با لباس تو خونه بود :))))) شبش هم هر کاریش کردن نرفت. مامانش اینا هم مذهبییییییییییییییییییییییی! باباش گفت پسرم نمیای؟ گفت نه من میمونم شما برین! شب هم اومد تو اتاق من خوابید! بیچاره مامانم یواشکی بهم گفت در اتاقمو نیمه باز بذارم که جلوی بابام زشته :))))))))))))))))) هنوزم که هنوزه خاطره ی روز خواستگاری ما همه رو میخندونه. 

شوهرم الان که یادش میاد خجالت میکشه. تا روز عقدمون هم از خونه ی ما نرفت. قیافه ی باباش یادم نمیره هیچ وقت. سرخ شده بود بنده ی خدا. هی  میخواست ببرتش شوشو نمیرفت  

 

خاطرات چهل و چهارم :

منم یه خواستگار داشتم که خواهرش منو دیده بود وقتی با خواهرش اومد خونمون دم در هر کاری میکرد کفش نوش از پاش در نمی اومد نمیدونم کفش کیو قرض گرفته بود که اینقدر تنگ بود :) کلی تلاش کرد .منم تا تونستم واستادم خندیدم

 یه خواستگار  دیگه هم داشتم که جنوب کار میکرد مادرش مریض شده بود بهش نگفته بودن روز خواستگاری با خواهرش اومد .خواهرش گفت ما مریضی مادر رو به برادرم نگفته بودیم که نگران نشه ولی امروز صب که رسید بو برده بود از زیر دهن بچه ام کشید و فهمید خلاصه .مامان بزرگ منم نه برداشت و نه گذاشت و گفت اگه نمی فهمید که خنگ بود 

شوهرم هم وقتی اومد خواستگاری اینقدر حرف زد حرف زد حرف زد که کلا من و مامان و بابام و مامان و باباش اینطوری بودیم

 

خاطرات چهل و پنجم :

یه خواستگار داشتم که وقتی اومدن جای این که خودش عاشقم شه مامانش عاشقم شده بود مادره گفت اجازه میدین بچه ها برن خصوصی صحبت کنن پدرم گفت خواهش میکنم پسره گفت حالا باشه جلسات بعدی !!! من که شاخام زده بود بیرون .بعد مادر بزرگ منم هی اصرار میکرد چرا نمیری پسر جان .خب اگه از نوه من خوشت نیومده با یه ساعت حرف زدن که مجبور نیستی بگیریش :) :) برو پسرم این که آخرین خواستگاریت نیست برو تجربه کسب میکنی ترست میریزه .من که غش غش میخندیدم به مادرش گفتم شما اومدین خواستگاری یا ما ؟مادرش گفت شرمنده ام خیلی خجالتیه .خلاصه ما فکر کردیم یارو خوشش نیومده دیگه پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنن .شبش مامانش زنگ زد که پسرم کلی پشیمونه که خجالت کشیده ومیشه فردا بیاد صحبت کنه ....منم به مامانم اشاره زدم که من از همچین مرد ببویی خوشم نمیاد دکش کن .مامانم که جواب منفی داد تا دو ماه هی زنگ میزدن مادرش هی میگفت میدونم بخاطر کار پسرمه یه فرصت دیگه بهش بدین .یعنی فکر کنم پسره رو چنان متنبه کردم که خواستگاری بعدی با دختره توی رختخواب هم میره

 

خاطرات چهل و ششم :

وقتی مادر شوهرم به مامانم اصرار کرد که بیان خواستگاری من به مامانم گفتم بهشون بگو داماد نیادهااااااااا..فقط مثل ی مهمان با پدر شوهرم بیان و برن 

مامانم هم ی جور غیر مستقیم بهشون گفت .. 

چون من اصلا قصد ازدواج نداشتم......اونها خیلی اصرار داشتن 

بعد که اومدن چون با برادر شوهر بزرگم اومدن من دیدم ی آقای دیگه ای هم باهاشونه گفتم خوب این اون یکی برادرشونه در صورتی که همسرم بود .منم بعد 1 ساعت که به مامانم گفتم اون آقاهه کیه باهاشون اومده.. فهمیدم داماد را هم با خودشون آوردن..... 

تا همسرم نگام کرد ی اخمی بهش کردم که طفلک میگه نمیدونستم اون لحظه من چه کاری کردم که تو اخم کردی.بعد هم همون شب ی دل نه صد دل اون عاشقم شد ولی من هنوز در شوک اومدن داماد بودم

 

خاطرات چهل و هفتم :

توی دانشگاه یه خواستگار داشتم هی میومد میگفت مادرم رو بفرستم .اصلا هم ازش خوشم نمی اومد یه بار بهش گفتم من و شما که اصلا شناختی از هم نداریم صرفا قیافه همو دیدیم .گفت من بابت قیافه اتون که ازتون خوشم نیومده !!  
 

گفتم خب مگه مجبورید ؟البته توی دلم گفتم گه خوردی قیافه ام از سر یابویی مث تو هم زیادیه :) .بعدش گفت ببخشید منظورم این بود که صرف خاطر قیافه اتون نیست از متانت و....از این حرفای بچه خر کن ....ولی من که خر نشدم

خاطرات چهل و هشتم :

شوهرم دوست برادرم بود پسر خوبی بود ولی اصلا تناسب خوانوادگی نداشتیم بابت همین من مطممئن بودم بهش جواب رد میدم .از اونجا که دوست برادرم هم بود دوس نداشتم غرورش شکسته بشه .بارها توسط بقیه درخواست اومدن برای خواستگاری کرد و ما رد کردیم .بعدش مامانش زنگ زد و هی به این و اون قسم داد و به مامانم گفت اگه ما نیایم بعدا پسرم میگه شما هیچ کار برای من نکردید بزار بیایم خودتون بهش جواب بدین بلکه قانع بشه ما اصلا میخوایم بیایم عید دیدنی اونم اجازه نمیدین ؟خلاصه منم به مامان گفتم وسط هفته شب زنگ بزن بگو فردا خودتون تشریف بیارید (شوهرم اون موقه جنوب کار میکرد موبایل و ...هم که اون موقه فقط پولدارا داشتن )حساب کردیم اصلا نمی تونن بهش خبر بدن تازه خبر بدن هم نمی تونه خودشو برسونه .شب که اومدن دیدم مث شاخ شمشاد از در اومد تو  بعدش برام تلاشهای بی وقفه مامانش و دوستاش در پیدا کردنش ورسوندنش تا فرودگاه و ...رو تغریف کرد حتی گفت کت شلوار مناسب نداشته دوستش قرض داده منم دیگه دیدم خیلی جان فشانی کرده کشته صداقتش شدم زنش شدم  

خاطرات چهل و نهم :

من پسرم 6 سالشه امسال رفته بودم بانک یه ساعتی منتظر بودم تا نوبتم بشه یه خانومی پیشم نشسته بود هی از پسرش که چقدر محجوبه و فوق لیسانسه و فلان کاره است و...تعریف میکرد بعد ش از من پرسید چی خوندم و چیکاره ام خداییش اصلا نپرسید مجردی یا متاهل منم هیچی نگفتم آخرش گفت میتونم شماره اتو بگیرم با مادرت صحبت کنم فکر میکنم تو و پسرم خیلی بهم میاین .:))) اومدم خونه به شوهرم گفتم اگه 12 سال پیش منو بزور بزور نگرفته بودی من الان خوشبخت میشدم 

 

خاطرات پنجاه  ام :

من و شوشو جونم هم با هم دوست بودیم تومراسم خواستگاری شوشو اول که اومد سرش کلا تو فرش بود!داداشم میگفت داماد تمام نقش و خط و خال فرشمونو حفظ کرد!!! 
بعد مامانش با اینکه مامانامون کامل در جریان دوستیمون بودن گفت برن با هم حرف بزنن!ما هم رفتیم بالا که با هم مثلا بحرفیم همش نشسته بودیم بالا ساکت داشتیم حرفای خانواده هامونو گوش میکردیم حرفی نداشتیم که 
حالا جالبه من تا میومدم یه چیزی بگم شوشو میگفت سسسسسسسسسسسسسسس بزار ببینیم چی میگن! 
 

 

خاطرات پنجاه و یکم :

ما تقریبا دوست و همکلاس بودیم با شوهرم. البته دوست پسر نه. از اولش به قصد خواستگاری جلو اومده بود. 

شب خواستگاری من شوهرم بدجور مریض شده بود و آنفلونزا داشت. یه روز هم تاریخو عوض کردیم به خاطر مریضیش اما تاریخ دومی رو نمیشد عوض کرد. بیچاره اومد تب دار با دماغ پررررررر 

یه بارانی شیک هم پوشیده بوده پر جیباشو دستمال کرده بوده اما وقتی اومدن تو خواهر بزرگم با احترام بارانی رو دراورده بود و جای دوری آویزون کرده بود. تو پذیرایی هم دستمال کاغذی دور از دسترسش بود. بعد از یه مدت نشستن طاقت نیاورد و اجازه گرفت بره دستشویی دماغشو بگیره. میگفت با خودم میگفتم حالا اینا میگن چه دادما ش ا ش و یی نصیبمون شده. 

بعد بابام خیلی جدی و اخمو کل مجلس خیره شده بود به شوهرم و چشم ازش بر نمیداشت. خیلی کم حرف میزد و بیشتر جواب ها رو با بله و خیر میداد. 

شوهرم ازش خیلی ترسیده بود میگفت اگه چند دقیقه دیگه میموندیم میگفتم اقا غلط کردم من اومدم برف پارو کنم ( بهمن 83 بود ) 

خلاصه تب دار و دماغو و ترسیده بود خخخخخخخخخخ

 

خاطرات پنجاه و دوم :

 
خواستگار شاسکول خواهرم و خودش رفتن توی اتاق ک بحرفن 
پسره به خواهر گفت از توی آینه با من حرف بزنین رو به روشون آیینه بوده اون گفته از تو آینه نگام کن 

بعدش به کاغذ دیواری اتاق خواهرم گیر داد گفت این فراماسونری هست  

 

خاطرات پنجاه و سوم :

تو خواستگاری همش داشتیم اس ام اس بازی میکردیم بعد من کنار مامانش نشسته بودم زیر زیری اس میدادم اخرش متوجه شدم مامانش چشمش تو گوشی من بوده! حالا متن اس چی بود؟؟؟؟!!!!!! چطوری ننه زچتو راضی کردی؟ واااااااااااااای ابرومونو برد بگو زار نزنه! شوشو هم فقط یه اس داد سرم داره میپکه از استرس بعد میحرفیم منم گفتم وووووووووی این سوسول بازیا برام در نیارا ننتو کنترل کن بعد از اینکه دیدم چشمش تو گوشیم بوده! قیافه من قیافه شوشو ننه ی شوشو 

 

خاطرات پنجاه و چهارم :

من از عقدم یه ماجرا تعریف کنم. 
عقد من دقیقا دو روز بعد عروسی داداشم بود.خونه ما قلقله آدم چون همه مهونامون از راه دور بودن و تازه خانواده شوهرم هم بهشون اضافه شده بودن و یک دفعه تصمیم شد عقد منم هم همون موقعه باشه چون فامیلام نمی تونستن این همه راه دور دوباره بیان.خلاصه همه کارا باید تند تند انجام می شد.خدا رو شکر همه مهونا خونه خودمون تشریف داشتن و اصلا لازم نبود کسی دعوت کنیم فقط چندتا دوست و آشنای قدیمی از بیرون دعوت کردیم. 

صبح زود منو شوهرم رفتیم آزمایش دادیم و بعد رفتیم دنبال حلقه برای داماد و سفارش غذا و بقیه کارا.این قدر کار داشتیم که تازه ساعت دو داشتیم تو گلفروشی گل سفارش می دادیم و آلبوم ورق می زدیم که چه گلی انتخاب کنیم که یکدفعه آه از نهاد من بلند شد.وای یادمون رفته بود جواب آزمایش بگیریم .گل فروشی ول کردیم و خلاصه رفتیم بهداشت دیدیم درش بسته است.ساعت 7 عاقد می اومد و نصف کارا هنوز مونده و داشتیم از استرس می مردیم که حالا چی می شه از طرفی هم خیلی مهمونا می خواستن بعد از عقد ما راه بیفتن برن و خلاصه همه چی قاطی پاتی شده شده بود نمی شد چیزی عقب بندازیم.خلاصه بابام با عاقد صحبت کرد و ماجرا رو گفت و اونم قبول کرد که خطبه رو بخونه ولی امضای شاهدا رو بعدا بگیره.خدا رو شکر عقد بستیم و خیالمون راحت شد 

 

خاطرات پنجاه و پنجم  :

و دیگر حوادث عقد:دوربینمون وسط عکس گرفتن شارژش خالی شد و الا تا صبح منو وشوهر جان عکس می گرفتیم. 
شوهر جان بعدها اعتراف کرد که وقتی توی عکس ها منو خودم می نداختم روی شونه اش ایشون کمرشون درد می گرفته که این حرف باعث 
چند تا از فامیلای شوهر توی یه اتاق دیگه موندن و به خیال اینکه غذا کم اومده غذا نخوردن در حالی که پایین غذا بود و ما حواسمون نبود بهشون غذا بودیمتقصیر خودشون می خواستن بیان پیش بقیه 

من کلی منتظر شوهر جان شدم که اولین غذامون با هم بخوریم که دیدم ازش خبری نیست و یک نفر فرستادم صداش بزنه که دیدم آقا با دهن پر اومده :ها چی می گی؟منو به یه بشقاب کوبیده فروخت.

 

 

خاطرات پنجاه و ششم :

دوست خواهرم اومده بود خواستگاری خعلی استرس داشت از اون اول پاهاشو هی تکون میداد یه جا بند نبود دیگه اخرای مجلس پاهاش دور گردنش گره خورده بود  مرده بودم از خنده 

بابام هم که در جریان دوستیشون نبود اخرش گفت این از کجا پیداش شده خوددرگیری داشت بنده خدا  


الان شده شوهره خواهرم هنوز خود درگیری داره 

 

خاطرات پنجاه و هفتم  :

خواستگاری منم خیلی جالب بود چون ما یه شهر دیگه بودیم و داماد یه شهر دیگه اومدن خونه ما.وقتی رسیدن من محل کار بودم زنگ زدم به مامانم گفتم مامان چه خبر؟چطورین؟ 

مامانم گفت هیچی آدمای خوبین فقظ نمی دونم چرا این پسر(منظورش داماد بود)هی افتاده دنبال من مامان مامان می کنه.تازه کمک مامانم سبزی هم پاک کرده بود و هنوز نیومده کلی خودشیرینی کرده بود.خلاصه مارو بهش دادن.چکار کنیم دلمون سوخت اینقدر مامان مامان زد. 

 

خاطرات پنجاه و هشتم:

شوهر خواهرم اومده بودن خاستگاری رسمی واسه اولین بار. پدر مادر نداشت 
داماد بزرگشون که الزایمر داشت تا یه چایی خوردن گفت خوب حاج اقا مبارکه ١٤ تا سکه خوبه دیگه؟؟؟ 
بالام کپ کرد گفت این چه حرفیه اجازه بدید صحبت کنیم بعد راجع له این چیزا حرف بزنیم. در ضمن ١٤ تا بسیار کمه 

بعد اقاهه ساکت شد بعد از ٢ دقه گفت خوب حاج اقا ١٤ تا سکه خوبه دیگه؟؟ 

بابام حرصش دررمد هیچی نگفت 

بعد از ٢ دقه باز گفت مبارکه ١٤ تا سکه خوبه؟؟ 
بابام که نمیدونست الزایمر داره داشت قاطی میکرد یهو داداشش بابامو کشید کنار گفت این الزایمر داره توجه نکنید 

بابام تازه دوزاریش افتاد 
اقاهه ٢ ٣ بار دیگه هم گفت بابام گفت باشه 
بعد دیگه سکه ٦٠٠ تا شد. اما اون اقا هنوزم فک میکنه ١٤ تاس

 

خاطرات پنجاه و نهم :

 

با شوهرم دو سال آشنا بودیم خانواده ی شوهرم میدونستن اما بابا خبر نداشت، بابام تو دوران ابتدایی تا دانشگاه با برادر شوهرم رفیق صمیمی بودن کلی عکس از اون دوران تو آلبومون موجوده، شب خواستگاری برادر شوهرم از قدیما میگفت و سراغ عکسا رو گرفت و اینکه کاش ببره ازشون واسه ی خودش چاپ کنه 
بابا بهش گفت آقا x (شوهرمو میگفت) خیلی شبیه جوونیای خودته 
یدفه من نطق کردم  گفتم آره منم همیشه به x جان میگم شبیه عکسای جوونیه داداشت هستی
بابا 
شوهرم 
من 
بقیه 
برادر شوهر

 

 

خاطرات شصتم  :

یه خواستگار داشتم با اینکه من کم حرف و خجالتی بودم ولی اون از من بدتر بود نمیتونست حرف بزنه.داغونه داغون.از اول تا آخر هم دستمال کاغذی ریز کرد برام. فقط زحمت جارو کشیدن رو انداخت گردن من .

 ه خواستگار دیگه هم همزمان با قوم شوهر فعلی اومدن خونمون.به فاصله ی یکی دو روز.البته خود پسره نیومد مامانش و خواهراش بودن.ولی من دیگه شوهرمو دیده بودم و دل باخیده بودم بهش.گفتم دیگه پسره اونا نیاد.مامانش داشت نطق میکرد از پسرش میگفت وسطش گفت خدا رو شکر سرکار میره یه لوله باریکه ای داره 

منظورش آب باریکه بود خخخخخخخخخ

 

مطالب دیگر:

مدلهای جدید کت و شلوار دامادی 2014

تزیینی زیبا برای نقل عروسی

ست جدیدترین لباسهای مجلسی شیک 2014

کیک های عروسی جدید و 2014

جواهر عروس 2014

آموزش زدن رژ لب

معرفی مزون عروس لیزا آمل (مجهزترین مزون عروس در مازندران)

لباس عروس های 2014 دوخت رزا کلارا (سری چهارم)

دسته گل عروس 2014